-
روز نومزدا
یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 08:50
دیروز روز خیلی خوبی بود. روز نومزدا! از قبل برای خودم و دارا وقت چشم پزشکی گرفته بودم. دیروز عصر دارا زودتر اومد و با هم رفتیم چشم پزشکی نگاه. از اونجایی که اطراف بیمارستان نگاه جای پارک نیست، تصمیم گرفتیم با موتور بریم که خیلی کیف داد. لامصب موتور اصلن انگار واسه عاشقی ساخته شده. یعنی میشه مثلن با شوهرت قهر باشی، بعد...
-
خاطرات نوروز 92
شنبه 17 فروردین 1392 11:31
هییییععیییی...امروز 17 فروردین و یک عدد شنبه ی بسیار بسیار بسیار کسل و بی حوصله و بد و داغون هستش. من همش از دیروز فکر و ذکرم این بود که دلم نمیخواد بیام سر کار. اصلش با خودم قرار گذاشتم وقتی بزرگ شدم شغلم یه آدمه خیلی پولدار و ثروتمند خفن باشه و هیچم سر کار نرم. ولی دیروز بالاخره تمام نیروهام رو جمع کردم و به خودم...
-
دندونی
شنبه 10 فروردین 1392 11:55
سلام...سال نو مبارک. امسال برای من یک سال کاملن متفاوت و خاص هستش. چون من یه پسر کوچولو دارم که با هیچ چیزی توی دنیا عوضش نمی کنم. بهترین خبری که دارم خبر دندون دار شدنه حسینه. اولین دندونش رو روز 14 اسفند 91 زد یعنی وقتی که 9 ماه و 19 روزش بود. دندون دوم رو هشتم فروردین 92 و دندون سوم و چهارم رو هم روز نهم فروردین 92...
-
لعنت بر شیطان و زیردستانش
یکشنبه 24 دی 1391 09:40
توی سفارشات دینی زیاد توصیه شده که مراقب این یه تیکه زبون باشین و آیات و روایات زیادی درباره ی گناهان زبان موجود هست. خدا کمک مون کنه رعایت کنیم. غیر از اون، وقتی امکانش رو نداری گناهان زبانت رو عملی کنی، به بقیه ی طناب های شیطان متوسل میشی تا روح ناپاکت ارضا بشه. اینترنت و وبلاگ و فیس بوک و کامنت محیطی نیست که خارج...
-
روزهای غم آلود...
دوشنبه 18 دی 1391 10:00
ماه صفر ماه سختی بود. لحظه شماری می کنم زودتر تموم بشه. پدر دوستم ماریا و پدرزن برادرم هر دو فوت کردن. مرگ پدر ماریا خیلی ناگهانی بود و خیلی روم تاثیر گذاشته و هنوز توی شوک هستم. بخصوص که اغلب لحظه به لحظه کنار ماریا بودم و انگار مرگ و عزا و تدفین بابای خودم برام تکرار میشد. غیر از اینها دارا هم برای اربعین ده روز رفت...
-
نوشته ای برای پسرم
یکشنبه 12 آذر 1391 09:50
خیلی عجیبه، خیلی عجیبه برام. بهت میگم: عاشقتم غریبه ی تازه وارد! وقتی خوابیدی زل میزنم بهت و مدتها نگات میکنم و با خودم میگم خدایا این آدمیزاد واقعی و شیرین همون نقطه ای هستش که توی دل من بود و تمام وجودش یه قلب کوچولو بود که ضربان داشت؟! میمیرم براش خدایا... شیرینی ِ مامان... پوستت به لطیفی برگ گل هاست و لذتی بالاتر...
-
طفل 6 ماهه ی من
شنبه 4 آذر 1391 12:31
بهترین لحظه ی زندگیم وقتیه که خودش دهنشو باز میکنه و اجازه میده بهش غذا بدم حسینم. با من که باشه وقت غذا خوردن دهنشو قفل میکنه و هیچی نمیخوره. چون با من گزینه های بهتری برای انتخاب غذا داره خب بچه م! اما وقتی من خونه نیستم خیلی بهتر غذا میخوره. بیشتر از هر چیز عاشق بستنی وانیلی و بیسکوئیت مادره. علاوه بر اینها الان...
-
سختی های زندگی
دوشنبه 29 آبان 1391 11:51
از اول این هفته میام سر کار. فعلن کار زیادی ندارم و برام خیلی خسته کننده است. بخصوص که دلمم همش پیش حسینمه و همش دلتنگشم. البته شنبه با خودم آورده بودمش سر کار ولی دیروز اولین روزی بود که جوجه م از مامانی دور بود. الهی بمیرم برای چشمات عسل مامان. دیشب با حسین خونه ی خودمون بودیم و صبح قبل از اومدن به سر کار حسین رو...
-
دوباره کار و اداره...
جمعه 26 آبان 1391 05:34
دیروز 25 آبانماه پسرم 6 ماهه شد. روز قبلش دوتایی با حسین رفتیم درمانگاه تراب توی خیابون دولت و واکسن 6 ماهگی رو زدیم. 6 ماه مرخصی زایمان هم تموم شد و از فردا یعنی شنبه 27 آبانماه میرم سر کار. عید غدیر شد یک سال که هوو خانوم از من و ازدواج دوم دارا خان با خبر شده. یادم میاد پارسال شب تاسوعا پاشد اومد خونه مامانم و اون...
-
زوج بی بچه
چهارشنبه 17 آبان 1391 11:47
لطفن یک کف مرتب برای خودتون بزنین! اگر از یک پیشخدمت یا پرستار بچه کمک بگیرید، آدم بزدلی نیستید! اگر ناهار را همراه با یکی از دوستان تان در خارج از خانه بخورید و یا به یک کلاس ورزش بروید، آدم خودخواهی نیستید. بسیاری از پدر و مادرها با همین احساس گناه، تیشه به ریشه ی خودشان میزنند. بخاطر تمام کارهای خوبی که در حال...
-
شروع چهارمین سال زندگی مشترک
دوشنبه 8 آبان 1391 12:21
یه مدتی بود ماشینم نیاز به صافکاری داشت. اون هفته شنبه گذاشتمش تعمیرگاه و 5شنبه هم دارا رفت و گرفتش. جمعه بابایی با دوستاش رفته بود اطراف تهران و کار داشت و ساعت 9 شب هم که رسید، اومد پیش ما که شوفاژهارو هواگیری کنه و راه بندازه. کلی هم بوی هیزم و دود و اینا میداد. شنبه بابایی گفت خودم میخوام بیام و شام بپزونم برات و...
-
...
شنبه 22 مهر 1391 01:30
اوضاع بد نیس. مدتی هستش که دارا هفته ای یک شب پیش ماست. نوشتنم نمیاد هیچ...
-
آیا؟؟
سهشنبه 11 مهر 1391 09:11
1.آیا راز آدمها آبروی اونهاست؟ 2.میدونیم که امر به معروف و نهی از منکر و تبری و تولی از فروع دین هستند، یعنی مثل نماز و روزه و حج واجب هستند. از طرفی طبق روایت، از تبعات گناه اینه که دامن سرزنش کننده رو هم میگیره. یعنی اگر کسی رو بخاطر گناهی سرزنش کنیم، خودمون هم مرتکب اون گناه خواهیم شد. حالا فرق سرزنش و تبری و نهی...
-
...
پنجشنبه 6 مهر 1391 12:10
پری خانوم این روزها در حال صبوری و خیاطی هستش.
-
دل غمگین عاشق
چهارشنبه 29 شهریور 1391 12:49
قبل از هر چیز بگم که از نگرانی هاتون در مورد حسینم ممنونم.من آدم شادی هستم و پر از انرژی و هیجان زندگی (از نوع انتخاب ازدواجم معلومه دیگه!!) و حسینم هم تا حالا که یه طفل پر از نشاط و تحرک هستش و لحظه ای خنده از لبای خوشگلش دور نمیشه. الحمدلله... راستش وقتی میخواستم پست قبلی (دوراهی) رو بنویسم، ته دلم یه ذره نیتم این...
-
دوراهی
دوشنبه 27 شهریور 1391 12:28
امروز با حسین رفتیم درمانگاه تراب و واکسن 4 ماهگی رو زدیم. خداروشکر بچه م تا حالا که تب نکرد. الهی بمیرم براش! لحظه ی سوزن خوردن یه جیغ زد و بعدش اومد توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه م و تا خونه خوابید. بخاطر جای پارک با تاکسی رفته بودم. آقای تاکسی تا خود خونه قوربون صدقه ی حسینم رفت و از عشقش به بچه ها و خاطراتش از...
-
لینک
شنبه 25 شهریور 1391 11:09
بانو و میرزا روزمرگی نشود فاش کسی... همسر دوم...عسل صدای بال پروانه زن بابای امروزی اعلام وجود خاطرات من...سپیده عالم مقدس ملکوت لُخت نوشت های یک لیدی متاهل تمشک خانوم هستم خلوتگاه دل مرگ تدریجی منو حالا نوازش کن یادداشت های روزانه یک دختر شاغل گمنام مثل پدرم رو به طلوع زیتون...روانشناسی ازدواج اشک ها و لبخندها برای...
-
واسه مامانا
چهارشنبه 22 شهریور 1391 04:21
دوست نازنینم صدف توی وبلاگش یه صفحه ای داره که کتابخونه ی دختر کوچولوی نازش آیرین هستش. یه سر بزنین. برای تهیه کتابها از سایت خانه ادبیات یا سایت آدینه بوک و یا سایت کتابک استفاده کنید. عضو سایت کتابک که بشید، خودش ایمیل هایی برای راهنمایی تهیه کتابها براتون می فرسته. کتابخونه ی آیرین سایت کتابک
-
آمارگیری
سهشنبه 21 شهریور 1391 12:52
خانومایی که همسر دوم هستن یا شوهرشون همسر دوم داره یا در شرف همسر دوم شدن هستن، یه کامنت بذارن تا یه آمار بگیرم واسه خودم. خصوصی می مونه. وبلاگ هم اگر دارین آدرس بذارین. ترجیحا کامنت بی ربط نذارین.
-
شاخه ی نیلوفر
دوشنبه 20 شهریور 1391 12:54
روی وبلاگم موزیک گذاشتم... محسن چاوشی از آلبوم " یه شاخه نیلوفر "... شبیه حالمه این آهنگ... داشتم فکر میکردم خیلی ها از من خوششون نمیاد، خیلی ها منو تایید نمیکنن، خیلی ها از من متنفرن، اصلن خیلی جاها توی جامعه عملم مطروده، همه ی اینا درست ولی تجربه بهم نشون داده فقط اونایی که توی زندگی شخصی شون مشکل دارن و...
-
معجزه ای به نام حسین
چهارشنبه 15 شهریور 1391 12:00
به عشق امام حسین علیه السلام اسم جوجه شد حسین . جانم و جان عزیزانم به فدای حضرت سیدالشهدا ... من میخواستم اسمش علی باشه که اسم پدر امام حسینه. یا میخواستم اسمش ابالفضل باشه که برادر امام حسینه. یا میخواستم اسمش حسین باشه. از بابایی خواستم انتخاب کنه. بدون مکث گفت: حسین ! دارا از بچه دار شدنمون می ترسید. نگران بود....
-
اندکی صبر سحر نزدیک است...
یکشنبه 12 شهریور 1391 11:46
امشب دارا اومد. از اداره اومد. یک ساعت موند. هی گفت دوستت دارم. هی من گریه کردم. هی گفت من خیلی دوستت دارم. هی باز من گریه کردم. هی دستامو بوسید. هی من گریه کردم. هی بغلم کرد. هی من گریه کردم... گفتم: به نظرت ما اشتباه کردیم؟ گفت: در مورد همدیگه اشتباه کردیم. یجور دیگه فکر میکردیم. گفتم: تو چه فکری میکردی در مورد من؟...
-
خانواده خوابالو
جمعه 10 شهریور 1391 10:15
وبلاگم دیگه بجای وبلاگ زن دومی شده یه وبلاگ مادرانه! من که ناراضی نیستم. میمیرم واسه این جوجه ی ناز! میمیرم واسه پاهای کوچولوش، واسه گرمای تنش، واسه بوی دهنش... سه شنبه رفتیم شمال و جمعه برگشتیم. این اولین مسافرت پسرم بود. رفتیم ساری . البته نه خوده ساری . دورتر از ساری و نزدیک دریا. بچه م هوا روش اثر گذاشته بود و همش...
-
آلبوم جوجه من
چهارشنبه 1 شهریور 1391 09:36
-
بابایی دلتنگ
سهشنبه 31 مرداد 1391 08:43
دیروز دارا بهم زنگ زد و شاکی بود که چرا روز عید جواب تلفنشو نداده بود و گفت فکر کردم باهام قهری و دیگه دوسم نداری!! بهش گفتم: رفته بودم نماز و یادم رفته بود گوشیمو ببرم. دارا گفت: حدس میزدم رفتی نماز ولی فکر نمیکردم گوشیتو نبرده باشی. دارا گفت: کاش اصلا نیومده بودم مسافرت. خیلی گرمم شد و همش هم خواب بودم و چیزی...
-
عید ما و جوجه
یکشنبه 29 مرداد 1391 11:22
مادرش که نه، عاشقشم، دیوونه شم، همینطور دارم هی براش میمیرم. آب میشم براش. نمیدونم چیکارش کنم. همه ی بدنش رو با تمام وجودم بو میکشم و میترسم تموم شه از بس بوش میکنم. انقدر میبوسمش که مست میشم و اونم خوشش میاد از بوسیدنم و برام میخنده. دارا رفته شهرستان. خیلی ناراحت شدم چون بدون اینکه به من خبر بده رفت. به داداشم گفتم...
-
قصه بدنیا اومدن جوجه - 3
شنبه 28 مرداد 1391 04:20
توی اتاق عمل جوجه رو ندیدم و بردنش اتاق نوزادان. کمی بعد منو هم بردن اتاق ریکاوری. توی راهرو مامانم اینا منو دیدن و کلی شوق و ذوق از خودشون نشون دادن و کلی هم از جوجه تعریف کردن. توی ریکاوری خیلی سردم بود. تنها مونده بودم و هی میگفتم پتو میخوام پتو میخوام ولی صدام درنمیومد و کسی نمیشنید. تا اینکه یه نفر اومد بالای سرم...
-
صبح من
چهارشنبه 25 مرداد 1391 06:00
ساعت حدود 6 صبح... نشسته م توی آشپزخونه و کرکره ش رو باز کردم و سفیدی صبح همینجور داره میریزه توی خونه. تنم از هوای دلپذیر صبحگاهی خنک شده. دمای هوا 25 درجه و پنجره ی باز و صدای گنجشک و یاکریم و کلاغ و یکی دوتا پرنده ی دیگه که نمیشناسم. حسین آقا تا حالا بیدار بود. بچه م هیچ کدوم از سحرهای ماه مبارک رو از دست نداد و...
-
قصه ی بدنیا اومدنه جوجه - 2
یکشنبه 15 مرداد 1391 11:29
هرچند که دکترم خانوم دکتر روغنی زاد به شدت اصرار دارن که همه تا جایی که ممکنه زایمان طبیعی داشته باشن، ولی بخاطر شرایط خاص من قبول کرد که عمل سزارین انجام بشه. منتها چون من بدون نوبت اومده بودم و چند نفر زایمان طبیعی هم اونروز بودن، تا ظهر طول کشید تا من برم اتاق عمل. توی این مدت توی بخش زایمان طبیعی منتظر موندم. لباس...
-
قصه ی بدنیا اومدنه جوجه
چهارشنبه 11 مرداد 1391 12:13
حسینم 25 اردیبهشت بدنیا اومد. دکتر برای 15 خرداد بهم وقت داده بود ولی تولد جوجه دقیقن سه هفته جلو افتاد. هفته ی آخر آنفلوآنزای ناجور گرفته بودم. هنوز سر کار میرفتم ولی بخاطر آنفلوآنزا 2 روز مرخصی گرفتم که دیگه متصل شد به مرخصی زایمانم. دارا تهران نبود و مازندران ماموریت بود. منم ازش شاکی بودم بخاطر نبودناش و نیومدناش....