-
ورود آقایان ممنوع!
سهشنبه 19 بهمن 1389 11:56
سلام خیلی مهربونین. با دیدن کامنت هاتون کلی روحیه ام مثبت شد. مخصوصاً اونایی که توی آشپزی شرکت کردن. تازه بچه ها پیشنهاد دادن مسابقه آشپزی هفتگی برگزار کنیم. من که همیشه دلم میخواسته توی خونه ام جشنواره غذا برگزار کنم. هنوز هم توی فکرشم. اینکه مثلن ماهی یک بار همه رو جمع کنم و هر کی هم یه غذایی بپزه و با خودش بیاره....
-
قسمت چهارم
شنبه 16 بهمن 1389 07:26
خب تا کجا گفتم... تا اونجا که زن اول دارا از رابطه ی ما خبردار شده بود دیگه. چندین بار تلفنی حرف زدیم. سه تایی کلی درگیری داشتیم. دختره زنگ میزد به مامان من و اعصابش رو بهم میریخت و منم ناراحت میشدم و به من میگفت یا مامانت رو انتخاب کن یا دارا رو. خلاصه که اون ایام، مدام در ارتباط بودیم با هم. من و دارا سعی میکردیم...
-
یا امام رضا
پنجشنبه 14 بهمن 1389 07:23
دیشب بعد از ١٣ شب که دارا کنارم بود، تنها خوابیدم. برام سخت بود. چهارشنبه صبح زود دارا رفت شهرستان. نمی دونم هم کی برمیگرده چون بلیط برگشت نگرفت. فامیلاش کلی شاکی شده بودن که چرا سه شنبه بعد از تموم شدن کارت نمیای. من ازش خواستم چهارشنبه بره تا یک شب دیگه کنار هم باشیم. دارا یواشکی در گوشم میگه: اونا که نمیدونن من...
-
رمز برتر بودن
سهشنبه 12 بهمن 1389 06:01
هان ای زنان و شوهران! ای همسران مهربان! ای عاشقان قدیمی! ای خستگان امروزی! ای فراموشکاران همیشگی! ای سر به هوایان! توجه کنید! حرف های خوبی با شما دارم. بی ریا و صمیمی. شاید بتوانید رموزی از خط زدن جاپای دومی ها رو در میان سخنانم پیدا کنید؛ به زبون ساده یعنی اینکه چیکار کنین شوهرتون نره سراغ یکی دیگه یا اینکه چیکار...
-
سی سالگی
شنبه 9 بهمن 1389 09:31
امسال حس خیلی متفاوتی به روز تولدم داشتم. اصلاً و ابداً اشتیاق سال های گذشته رو نداشتم. هرچند هنوز هم مثل همیشه روز تولدم رو دوست دارم؛ اما حس میکنم نسبت به گذشته خیلی پخته تر شدم. نسبت به خودم و گذشته ی خودم؛ در حالیکه نسبت به کمال، در نقطه ی صفر هم نیستم هنوز. یادتونه چهارشنبه تهرانمون بارون اومد که؟ چهارشنبه که ششم...
-
تولد و مرگ
سهشنبه 5 بهمن 1389 09:03
یکشنبه شام مامانم اینا خونه ی ما بودن. دارا صبحش امتحان داشت ولی گفت عیبی نداره بگو بیان... دیروز از سر کار رفتم خونه مامانم. ساعت حدود ٣ و نیم بود. یه کم خوابیدم. دارا خیلی شلوغ بود. نزدیکای اذان مغرب زنگ زد بهم گفت کجایی پری . گفتم خونه مامان. گفت من خیلی خسته ام. دلم میخواد ١٠ سال نوری بخوابم. بیام اونجا یا برم...
-
این مختار دو زنه!
یکشنبه 3 بهمن 1389 12:49
هان؟ چی شد؟ حرفی، اعتراضی، فحشی، نفرینی، ناله ای، نظریه ای، راهکاری، چیزی! شما که سابقه دارین و ید طولایی در این موارد دارین. بیاین تکلیف مردم رو روشن کنین بابا کار دارن باید برن!! دارم از جناب مختار میگم. حرفی براش ندارین؟ از همون موارد فوق الذکر! خداروشکر جناب مختار دیگه امام و پیغمبر هم نیست که بگین: واه واه واه!...
-
عشقولانه سنتی
شنبه 2 بهمن 1389 01:45
شما اصلن آدم های پایه ای نیستینا. گفته باشم! عوضش تا دلتون بخواد آدم های موقعیت های بی ربط و نامربوط هستین. مگه نگفتم عشقولانه ترین کار هفته رو هر شنبه صبح باید بگین؟ فکر کردین شوخی میکنم؟ حالا اگه منم مثل مهران مدیری دستگاه آپارتمان و دستگاه اتومبیل جایزه میدادم، همه مشتاق میشدین، نه؟ یا اگر میگفتم در تعلق یارانه...
-
سه شنبه بازار
سهشنبه 28 دی 1389 04:30
چقدر خوبه که من امتحان ندارما. دیروز رادیو داشت میگفت امتحان، انتقام نیست! راست میگه ها! خیلی از معلم ها برخورد عدوانی دارن از طریق امتحان. هرچند دارا خیلی دلش میخواد من درس بخونم و فوق لیسانس بگیرم یا بیشتر. اگر آمار و روش تحقیق و این مزخرفات نبود، حتماً این قضیه برام جدی تر میشد. حالا اگه دانشگاه پولی هم بشه که چه...
-
عشق موتوری
شنبه 25 دی 1389 02:03
امروز چقدر هوا سفیده! قبول نداری؟ سرد و سفید. خوشحالم. زمستون رو دوست دارم خیلی زیاد. ســـوال: عاشقانه ترین کار هفته گذشته را نام ببرید. جواب می تونه مربوط به خودتون باشه و یا هرچیز و هر کس دیگه ای بیرون از خودتون. خوب میشه اگه هر هفته منتظر باشیم که به همچین سوالی جواب بدیم. یعنی مهم باشه برامون که جواب ِ خوب آماده...
-
پیوند ازلی
پنجشنبه 23 دی 1389 01:01
شنبه دارا ی بی خبر زنگ زد به من که: واااای پری !! یه خبر مهم!! امتحانام از پس فردا شروع میشه! فکر کن! خبر نداشت امتحان داره. خلاصه که آقا دارا ی دانشجوی من این هفته چهار تا امتحان رو پشت سر گذاشت. یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه شب پیش من بود که درس بخونه. هفته آینده هم همچنان امتحان داره. معمولاً کتاب هایی رو که نداره هم...
-
تحلیل روانی
دوشنبه 20 دی 1389 11:31
حواس تون رو جمع کنید. خیلی راحت به همه اعتماد نکنید. این همه دیوونه و اسکیزوفرن و متوهم و خودشیفته و بدبین و هذیونی که توی فیلم های تیتیش هالیوودی می بینید یا توی روزنامه ها میخونید و یا از این طرف و اون طرف می شنوید، همه شون دروغی و مختصّ قصه و کتاب نیستند ها. لااقل احتمال بدید 10 درصد از آدم هایی که روزانه می بینید،...
-
قسمت سوم
شنبه 18 دی 1389 02:01
اینکه تو همه چیز یه نفر باشی یا همه چیز یه خانواده باشی، خوب چیزیه یا بد؟ اگر در حال حاضر باشی، میگی بد و اگر نباشی میگی خوب. آدم هرچی نداره رو فکر میکنه خیلی ناب و دست نیافتنیه. بنظرم باید نگاه ها درست بشه. اونطوری خود به خود نقش ها هم درست میشه. از آشنایی پری و دارا می گفتم. قبلاً یه چیزایی نوشتم؛ می تونید بخونید؛...
-
160+
جمعه 17 دی 1389 12:09
پنجشنبه ی امروزم بدون دارا بود. ماموریت داشت و باید با چند تا از همکاراش می رفتن زنجان . ساعت هفت صبح زنگ زد و گفت کارت سوخت میخوام. کارت سوختش پیش من بود آخه. گفتم خونه مامانه. رفت کارت سوختش رو برداشت و رفت. ساعت ٩ شب هم برگشت تهران. خداروشکر. بیکاران ِ سر در کار ِ مردم: دلت خوشه پری !! دارا با سومی رفته بوده؛ یه یه...
-
هزارتوی ذهن و تنهایی
چهارشنبه 15 دی 1389 01:54
در مورد خودتون تصمیم بگیرید؛ جبران میگه: مغزهای بزرگ، در خصوص ایده ها صحبت می کنند؛ مغزهای متوسط، در مورد حوادث بحث می کنند و مغزهای کوچک، درباره مردم! یک ی وقتی خیلی حالت خوبه می تونی بنویسی؛ یکی هم وقتی خیلی حالت بده. وقتی هم مثل حال این روزهای من در سکون و بی اتفاقی باشه، باید سعی کنی هی بکشونیش بالا تا حال خوب...
-
آهستگی
یکشنبه 12 دی 1389 11:31
باید به اطلاع تون برسونم که ایمیل این وبلاگ راه اندازی شد. خصوصاً برای بعضی دوستای مهربونم مثل افسانه و هُدی و بقیه دارم این خبر رو میدم. طبیعتاً همین ایمیل، یک آی دی مسنجری هم خواهد داشت. اما اینکه آنلاین باشم یا نه رو که از الان نمی دونم خب. pari_email@yahoo.com میونه تون با آهستگی چطوره؟ اصلاً باهاش ارتباط دارین یا...
-
حس حضــــور
شنبه 11 دی 1389 03:31
میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..میاد..نمیاد..دیگه کی مونده که ما رو نذاشته سر کار؟ بارونو میگم. جمعه منتظر بودیم که نیومد. شنبه هم روزنامه های صبح نوشتن امروز خیابان های تهران خیس خواهد شد. ببین! ولش کن! همه چیز یه توده ی بزرگی از مسخرگیه! مواظب آمار خودت باش که جزء تلفات خواهی بود یا نه... پنجشنبه و جمعه ی دل انگیزی داشتم...
-
XYZ
چهارشنبه 8 دی 1389 10:45
میزم کنار پنجره است. پرده رو میزنم کنار و میشینم توی آفتاب و البته چُرت می زنم و لازانیا می خورم؛ (این شما رو یاد کدوم آشنای قدیمی میندازه)؟ از اول این هفته دارم این کار رو میکنم و هی خودم رو تحسین میکنم که به به، آفرین، مرحبا به این فرصت طلبی و حُسن استفاده از شرایط موجود، نهایت استفاده رو از ویتامین D مجانی ببر....
-
دارا پسر شجاع
دوشنبه 6 دی 1389 02:48
دیروز دارا برای گرفتن کپی یک سری مدارکش که پیش من بود، اومد دم در شرکت مون. حدود ظهر زنگ زد گفت بیا و کپی ها رو بیار. قدیم ها می رفت توی خیابون اصلی و چند تا کوچه بالاتر یا پایین تر می نشست توی ماشینش تا من برم پیشش. جدیداً ولی آرامش بیشتری داره و سر کوچه دقیقاً میشینه توی ماشینش تا من برم و برسم بهش. دیروز در کوچه رو...
-
این مختار دو زنه!
جمعه 3 دی 1389 12:49
هان؟ چی شد؟ حرفی، اعتراضی، فحشی، نفرینی، ناله ای، نظریه ای، راهکاری، چیزی! شما که سابقه دارین و ید طولایی در این موارد دارین. بیاین تکلیف مردم رو روشن کنین بابا کار دارن باید برن!! دارم از جناب مختار میگم. حرفی براش ندارین؟ از همون موارد فوق الذکر! خداروشکر جناب مختار دیگه امام و پیغمبر هم نیست که بگین: واه واه واه!...
-
تقویم تاریخ
جمعه 3 دی 1389 02:41
دقیقاً ٣٠ سال پیش، توی چنین روزهایی، مامانم هم هشت ماه حامله بود و هم عزادار. ( من هفتم بهمن بدنیا اومدم ) هشت ماهه حامله بوده که مامانش یعنی مادربزرگم شب یلدا مُرد. خدا رحمتش کنه. شب قبل از مرگش، مادربزرگ زنگ زده به مامانم که بیا خونه خواهرت (یعنی خونه ی خاله ی پری ) ببینمت. مامانم هم گفته باشه برای یه روز دیگه، چون...
-
غریبانه
دوشنبه 29 آذر 1389 12:38
این دل آدم، روح آدم، مثل یه اسب سرکش و چموش، مدام میخواد خودش رو از بند کوچک ترین یوغی رها کنه یا مثل یه بچه بیش فعال و شیطون، یه لحظه هم سر جاش بند نمیشه. آی خدا خدا... دلم برای دارا هی تنگ میشه! فکر کن! چنین حس مشترکی با من داشتین تا حالا؟ شنبه با مامانم رفتم خونه مون رو جمع و جور کردم و برای ناهار فردای دارا غذا...
-
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد...
شنبه 27 آذر 1389 12:41
دارا داره برمیگرده تهران؛ برای امشب بلیط داره. الحمدلله رب العالمین . چند وقته این حس رو دارم که خیلی حواسم به خودم نیست. هی یادم میره چقدر کم وقت دارم و چقدر عقبم. یعنی خدا کمکم میکنه؟ من برای کار کردن و پیدا کردن شغل جاهای زیادی رفتم و هرجا به دلیلی نشد که موندنی بشم. آخرین جایی که بهم پیشنهاد شد، سال 85 بود. 26...
-
تصمیم خدا
سهشنبه 23 آذر 1389 02:00
دلم نمیخواد آدمای نامحرم بیان نوشته هامو بخونن و چون این آدما بسی انگل و آفت هستند و به این راحتی ها نمیشه از دستشون خلاص شد، منم ترجیح میدم ننویسم و دست و دلم نمیره بیام اینجا. البته خودمم خیلی میزون نیستم. به نتیجه ی خوبی رسیدم اما تا عملی کردنش خیلی فاصله دارم. به این نتیجه رسیدم که اگر راضی باشی به قضای خدا، دیگه...
-
تنهایی در جمعیت
شنبه 20 آذر 1389 04:30
اون که گفته با نوشتن، باعث توقف فکرها توی مغزتون میشین و یه جورایی بهشون سامون میدین، خیلی هم راست گفته. چند وقته از خوابیدن فراری شدم، چون محاله کابوس نبینم. محتوای کابوس هام هم بشدت تکراریه و البته خیلی بسختی موفق میشم بخوابم. ساعت ها و ساعت ها خوابم نمیبره، بخاطر فکر، فکر، فکر... نمی دونم من کارم بدتره که اومدم...
-
ما لعبتکانیم...
پنجشنبه 18 آذر 1389 03:31
-
مرد ِ من
چهارشنبه 17 آذر 1389 01:26
چطور میشه که مردها با اون دنیای خشن و مردونه شون اینطور بند میشن به یه دنیای زنونه. چطور میشه که یک مرد اگر 200 تا رفیق هم داشته باشه اما هیچ کدوم نمی تونن جای زنشو براش بگیرن و به اندازه ی او بهش آرامش بدن؟ قضیه همون لتسکنوا الیهاست که خدا گفت و ما باید بفهمیم. نباید در مورد مردهامون اشتباه کنیم. اونها نه شبیه ما...
-
السلام علی الحسین
سهشنبه 16 آذر 1389 12:56
دعا میکنی..نذر میکنی..راز و نیاز میکنی..قرار مدار میذاری..توکل..توسل..هر کار خالصانه که در جهت حاجتی انجام بدی، بدون شک جواب میگیری و اگر نه جواب دلخواه و مورد نظرت، چیزی خیلی بهتر از اون که حتی توی مغزت هم نمی گنجیده... اواخر فروردین 1389 به نیتی شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا. بعد از 40 روز کربلا افتاد توی دلم و...
-
بهشت بدون عشق
دوشنبه 15 آذر 1389 12:12
حالم بهم میخوره از فکرهای کوتاه. فکرهایی که فقط میتونن با چهار تا فاکتوری که از قبل توشون چپونده شده به مسائل نگاه کنن و هیچ امکان جدیدی براشون متصور نیست. چه اهمیتی داره. برای من مهم، فقط نظر و دید همسرمه چون اونه که تحت تاثیر منه و منم که تحت تاثیر اونم. حالا چی... واقعن چطور به این نتیجه رسیدید که ازدواج برابر است...
-
لتسکنوا الیها
جمعه 12 آذر 1389 01:26
سه روز تعطیلی هم داره تموم میشه. دارا رو ندیدم توی این سه روز. به جز دیروز که زنگ زد و حدود سه دقیقه تلفن حرف زدیم. بداخلاقی نکردم. گفتگوها عشقولانه بود. خوشحال باشم فردا شنبه است و می بینمش؟ جبران میکنه؟ چی بگم... گاهی فکر میکنم زن اولی خیلی خوبم میدونه من و دارا با هم هستیم و با هم ازدواج کردیم. کما اینکه وقتی دارا...